پویش مردمی کودک و انقلاب

بایگانی

آخرین مطالب

۳۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آلبوم من و انقلاب» ثبت شده است


خاطرات انقلاب


 خاطرات عبدالمطلب پهلوانی دهکهان از روستای دهکهان.


 کلاس ما بهترین بود.

کپر حصیری به بهترین شکل تزئین میشد.

تمام مدرسه بسیج می شدندتا بهترین تزئین وبرنامه را برای کلاسشان ترتیب بدهند.

دانش آموزان ومعلمان  هم بیخیال درس وسختگیری می شدند تا بچه ها بیشتر به کارهای جشن انقلاب برسند.

یکی خطاط می شد.

یک عده عضو گروه نمایش می شدند.

یک عده اخبار محلی یا دروغین تمرین می کردند.

فوتبالی ها هم برای جایزه مسابقات دهه فجر مدرسه هیجان داشتند.

من هم بدون اینکه ته صدایی داشته باشم عضو گروه سرود مدرسه شده بودم .

رفته بودم وسط 10-15 نفر آدم .

مهم این بود که امده بودیم دورهم تا حال وهوای مدرسه رنگ وبوی انقلاب بگیرد.

اتفاق قشنگ آن روزهای دانش‌آموزی‌مان این بود که قرار بود برای جشن بزرگ به مدرسه شهید عمرانی که در وسط روستا بود برویم.

تمام مدرسه های روستا در آنجا دورهم جمع می شدند.

یادش بخیر اجراهای قشنگ آقای کریمی مربی پرورشی که هرکجا هست خداوند پشت وپناهش.

تک خوانیهای زیبای اصغر عمرانی وخلاصه همه چیز درآن جشن ، ساده وقشنگ بود.

حتی خوردن پرتقالهایی که خودمان جمع کرده بودیم درقسمت پذیرایی مزه دیگری داشت.

وخلاصه خیلی چیزهای دیگر که خودش مثل یک اتفاق بزرگ وباشکوه بود که از در ودیوار مدرسه متبلور شده بود. 


  📌 برگرفته از:

dehkehan.blogfa.com


یار انقلاب
۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات انقلاب


خاطرات سید علی واجدی متولد 1332 کاشان...


فروردین ماه ۵۸ بود که برای مرخصی ازاهواز اومدم کاشان، برای دید و بازدید.

دربازگشت از سفر درقم به عشق دیدار حضرت امام(ر)، چندروزی ماندم که اعلام شد فلان روز امام درمدرسه فیضیه

دیدار عمومی دارن. اینجا بود که دوربین به دست و از لا به لای جمعیت، خودم را به جلو جایگاه محلی که قرار بود حضرت امام مستقر وسخنرانی کند، رساندم.

تااینکه پس از ساعت ها انتظار، امام تشریف آوردن وسخنان خویش را آغازنمودن .

ک

درخلال سخنرانی با دوربین کانن که داشتم، تعدادی عکس گرفتم. یادم هست که درطول فرمایشات امام، مردم تحت احساسات قرار گرفته بودن وباشعارهای صحیح است صحیح است،والله اکبر، شاید مزاحم سخنرانی امام می شدن که امام با فریادفرمودن، بگذارید حرفهایم را بزنم. (کمی امام ناراحت شده بود) خلاصه آنروز که مدرسه فیضیه قم چون دریای خروشان از جمعیت بود را پشت سر گذاشتیم، تا امروز جای او را فرزند خلفش آقاسیدعلی خامنه ای،

پر کرده تا ان شااا... پرچم این نهضت را به دست صاحب اصلیش، آقا حجه بن الحسن عسگری(ع) برساند.


یار انقلاب
۱۵ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۳۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات انقلاب


خاطرات مینا احمدی


تا آن روز در شهر خودمان درگیری بین تظاهر کنندگان ومامورین رژیم پیش نیامده بود . صبح  زود از خانه خارج شدم قرار بود پس از تجمع در مقابل مسجد جامع مانند روزهای گذشته تظاهرات از همان محل آغاز شود. رفته رفته به تعداد جمعیت افزوده می شد  زن و مرد جمع شده بودند تا تنفر خود را از رژیم شاهنشاهی به گوش جهانیان برسانند. 

از بالای خیابان سر و کله ماموران ژاندارمری و به دنبال آن چند کامیون پر از سربازهای نیروی دریایی پیدا شد. اولین مرتبه ای بود که ماموران رژیم برای مقابله با مردم به خیابان آمده بودند. مردم خود را برای رویارویی با آنها آماده کرده بودند. 

جمعیت بدون توجه به اخطارهای مامورین که به وسیله بلندگوی دستی پخش می شد بی هیچ ترس و واهمه ای همچنان وسط خیابان را سد کرده بودند و با فریادهای بلند شعار می دادند . چند گاز اشک آور از طرف مامورین به وسط جمعیت پرتاب شد تعدادی از گازها مجددا به وسیله مردم به طرف مامورین برگردانده شد و تعداد دیگری از کپسولها که داغ شده بودند و با سرعت به دور خود می چرخیدند که نمی شد آنها را پرتاب کرد و از آنها گاز خارج میشد. با خارج شدن گاز بشدت از چشمها اشک جاری می شد و احساس می کردیم که اعضای داخل بدنمان می خواست از حلقمان بیرون بیاید . راه مقابله با گاز اشک آور را یاد گرفته بودیم. فورا لاستیک های کهنه را که از قبل آماده کرده بودیم آتش زدیم. دود همه جا را فرا گرفته بود که ناگهان صدای رگبار گلوله بلند شد بعضی ها داخل بازار و گروهی دیگر داخل کوچه های کنار مسجد پناه گرفتند و عده ای هم با شعار هوائیه هوائیه، همچنان سایرین را به مقاومت تشویق می کردند. برای یک لحظه متوجه شدم کسی روی زمین افتاده. دقت کردم دیدم خون از سینه اش جاری  شده است. با کمک چند نفر مصدوم را داخل مسجد کشاندیم. 

لباسهایم پر از خون شده بود به توصیه یکی از دوستان که می گفت اگر بگیر بگیر شود، صلاح نیست که لباست خونی باشد. به طرف خانه رفتم. بعد از تعویض لباس، وقتی برگشتم درگیری تمام شده بود. مصدوم که استاد بنائی اهل شهر نی ریز بود و خلیل اصغری نام داشت به خیل شهدای انقلاب پیوست . (روحش شاد) 


 منبع:


http://sahrbazi.persianblog.ir


یار انقلاب
۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۶:۴۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات فاطمه نوروزی متولد 1365

بهمن 1374 بود, زنگ  فارسی بود, به ترتیب دفتر نمره, دو شماره دیگه مونده بوده تا نوبت من بشه برای درس جواب دادن. کم کم مشغول آماده شدن بودم که در کلاسمون به صدا در اومد.

خانم مدیرمون بود. آمدن و از معلمم اجازه گرفتن که من با ایشان به دفتر مدرسه بروم. از جهتی خوشحال بودم که دیگه لازم نیست درس جواب بدم و در کلاس بمونم، از طرف دیگه هم نگران این شدم که چرا قرار دوباره به دفتر بروم. (آخه بنده در تمامی مقاطع تحصیلی جز شاگردانی بودم که بخاطر شیطنت بسیار, مرتب راهی دفتر می شدم).

خلاصه .....

 بنده با مدیر عزیزمون راهی دفتر شدم. ایشون فرمودن: قرار شما برای ایام دهه ی فجر گروه سرودی داشته باشید و در 12 بهمن سرودتون رو در اداره آموزش و پرورش منطقه اجرا کنید. از امروزم یه آقایی به نام مقدم تشریف می آورند مدرسه و با شما سرود را کار می کنند. و شما قراره بشید مسئول گروه سرودتون.

بنده بسیار خوشحال و خرسند به مدیرمون گفتم: نیازی نیست ایشون بیان. من خودم بچه های خوش صدا رو پیدا می کنم و سرود رو باهاشون کار می کنم.

مدیر گفتند: عزیز من، قرار شما سرود رو با آهنگ بخوانید. این آقا آهنگ ساز(آهنگ ای انقلابی و مذهبی) هستند و قرار برای تمرین سرود با شما ارگشون رو بیارن مدرسه.

شعف بسیاری بنده را فراگرفت و با حالتی غرور مانند منتظر آقای مقدم شدم. در این مدت لیست بچه هایی که  می تونستند در این گروه باشند رو با خانم مدیر بستیم.

قرار شد زنگ چهارم بچه های گروه سرود به کلاس نریم و تمرین رو شروع کنیم. ساعت 11:15 رفتم دنبال بچه ها و صداشون کردم که بیان برای تمرین.

همه با هم رفتیم به کلاس آزمایشگاهمون. بماند که آقای مقدم چه ها کشیدند تا ما بالاخر آروم  و به صف شدیم. ایشون به هر کدوممون برگه ی شعر رو دادند:


شعر بهمن خونین جاویدان(این شعر عالییییییی بود و هست و خواهد ماند).


الان که دارم این خاطره رو می نویسم، با خودم می گم چقدر همه چیز بنیادی بود. یه آدم برای اینکه بتونه حال و هوای اون موقع رو در ما بوجود بیاره دست به چه ایده پردازی هایی می زد...


مرحله اول: روز اول کارمون فقط خاطره از اون ایام رو برامون تعریف کردند و به سوال و جواب گذشت.

مرحله دوم: برامون فیلم از عکس های اون زمان گذاشتند تا کاملا فضای اون موقع برامون ملموس بشه و بعدش باز هم به سوال و جواب می گذشت. 

روش سوم: بعدش ما از اون فضاهایی که تو ذهنمون صورت گرفته بود باید نقاشی می کشیدیم و همه ی نقاشی ها رو در دیوار مقابلمون (جلوی صف گروه)می چسباندیم تا اون حس مرتب تو ذهن ما بمونه......... 

یادش بخیر, چقدر کار می کردیماااا.


اول همه با هم یه دور بدون آهنگ خوندیم و بعد کم کم با آهنگ شروع کردیم به خواندن. خیلی خیلی حس خوبی بود. یه بار این آهنگ هن ما بمونه..


بعد از تک خوانی بنده.

گروه همراه با آهنگ شروع کردند به خواندن: 


آمده موسم فتح ایمان      

شعله زد بر افق نور قرآن

یار انقلاب
۱۲ بهمن ۹۵ ، ۰۹:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 خاطرات زی کا.

 34 سالگی انقلاب اسلامی- 22 بهمن 91. 

 او هم آمده بود. 

یک خانم سیاهپوست که شاید آفریقایی بود. 

پیشانی بندی روی چادرش بسته بود" جانم فدای رهبرم"

  برگرفته از:


harfeezafe.parsiblog.com

یار انقلاب
۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


🖋 #خاطرات_انقلاب 


🖋 خاطرات کبری بهمن آبادی متولد سال ۱۳۳۹.


🔸 چند روزی بیشتر از ۱۷ شهریور نمیگذشت، که من و خواهرشوهرم با نوزاد یک ماهه ام داشتیم میرفتیم خونه مامانم یه سر بزنیم.

 تو راه همسرم رو دیدم که داره میره برای تظاهرات. چون که روز ۱۷ شهریور با اون لباس خونی اومد به خونه، دلم ریخت و ترسیدم.

نوزاد رو روی زمین جلوی پاش گذاشتم و گفتم، اگه میخوای بری این بچه رو  هم با خودت ببر. اونم گفت باشه نمیرم و منو برد خونه مامانم. چند دقه نشست و تا دید من آروم شدم رفت سوی آرمانش.

من و خواهرشوهرم هم بچه رو پیش مامانم گذاشتیم و خودمون هم رفتیم به تظاهرات.

تو خیابون دماوند فعلی از سمت بیمارستان بوعلی، مردم داشتن میرفتن سمت میدون امام حسین(ع). تانک های ارتش کاملا پیدا بود و سرباز ها منتظر شلیک.

ما هم داخل جمعیت شدیم و شعار دادیم تا دم بیمارستان جرجانی که رسیدیم سربازها شروع به تیراندازی کردن ما هم فرار کردیم تو بیمارستان.

از ته بیمارستان مردم همه برای هم قلاب میگرفتن.

از دیوار بالا رفتیم و پریدیم خونه همسایه ها و از در بیرون رفتیم.

همه کم کم و دو به دو شدن و از خیابون عاشقباه اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه.


یار انقلاب
۰۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۳۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات محمدعلی بهمن آبادی متولد ۱۳۳۲.


🔸سال ۱۳۵۷ بود. نماز عید فطر تو قیطریه برگزار شده بود و تجمع روز ۱۷ شهریور برنامه ریزی شده بود .

ساعت ۶ صبح بود که دولت اعلام حکومت نظامی کرد ولی من و بقیه مردم بدون توجه به حکومت نظامی به سمت میدون ژاله، همون شهدای امروز راه افتادیم.

 من از سمت میدون امام حسین(ع) رفتم ... از۴ طرف میدون، مردم دسته دسته میومدن و شعار میدادن:


✊مرگ برشاه✊.

برای حفظ قرآن ارتش به ما بپیوند .

و.....

ما رسیدیم جلوی اداره برق تو خیابون ۱۷ شهریور، که ارتش از پشت هر ۴ طرف میدون به سمت مردم شروع به حرکت و تیراندازی کرد. اولش فکر کردیم تیر هوایی میزنن و ما هنوز شعار میدادیم ولی یکم که جلوتر رفتیم دیدم که نه واقعا دارن به مردم بی گناه تیراندازی میکنن. من به سمت مسجد خیر فرار کردم. میدیدم که جلوی چشمم مردم تیر میخورن و میفتن زمین.

 حتی یه تیر به بغل دستی من خورد و خونش تموم لباس منو پر کرد تا حالا همچین صحنه ای رو ندیده بودم.

خیلی روز هولناکی بود. از سمت مسجد خیر رفتم تو خیابون خورشید. دیدم کفشم سرعتم رو کم کرده. کفشامو درآوردم و دویدم تا میدون چه کنم (ابن سینای فعلی).

اونجا خونه یکی از آشناهامون بود. در زدم و رفتم تو خونه ...

خیابونا رو بسته بودن. من تا غروب اونجا بودم و نمیتونستم برم خونه. خیلی نگرانم‌شده بودن تا اینکه با لباسهای خونی غروب به خونه رفتم‌.



یار انقلاب
۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۶:۱۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات زهره منیری متولد 1363.

 

گل های شادی پژمرده بودن

مردم ز غصه افسرده بودن

ظلم و سیاهی بیداد میکرد

هر کس زبیداد فریاد میکرد

آمد خمینی مانند خورشید

بر قلب مردم تابید و تابید

فریاد کردیم الله اکبر 

پیچیده هر جا گلبانگ رهبر

دلهای ما شد از غصه آزاد

ظلم و سیاهی از ریشه افتاد(2)



این سرودی هست که ایام دهه فجر تو مدرسه میخوندیم. کلی روز، تو مدرسه میموندیم و تمرین میکردیم.

من مسوول گروه سرود بودم. دختری که بلندگو دستش هست خودم هستم.


یار انقلاب
۰۸ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات فائزه جعفری متولد ۱۳۵۴، از اوایل انقلاب...


یادش بخیر...

روزهای اول انقلاب، بابام، من وپسر عموهام رو که پدرشون تو انقلاب شهید شده بود، سوار پیکانش میکرد و میبرد نماز جمعه. 

عجب صفایی داشت...

برامون مثل یه تفریح بود. به خصوص ماه رمضونها که روزه بودیم و تو اون گرما هر کسی از پنجره خونش رو سر روزه دارها آب میریخت.


یار انقلاب
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۰۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

خاطرات نرگس بهمن آبادی متولد سال ۱۳۶۳

یادش بخیر...

دهه فجر هر سال، تو مدرسه غوغایی میشد ...

همه بچه ها مشغول تزیین کلاس و روزنامه دیواری میشدیم. سال سوم راهنمایی بودم که قرار گذاشتیم تو مدرسه، ایستگاه صلواتی راه بندازیم.

 من و چند تا از بچه های کلاس، چند تا گونی رو پر از خاک کردیم و یه سنگر  درست کردیم و با یک جعبه تو همه کلاس ها رفتیم و واسه ایستگاه صلواتی مون کمک مالی جمع میکردیم.

 اون سال ۱۰ روز دهه فجر، ایستگاه صلواتی ما تو زنگ های تفریح برپا بود و یکی از بهترین خاطرات دهه فجر من رو رقم زد.


یار انقلاب
۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۷:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر