فرشته ها با دیوها در یک خانه نمی گنجند. فرشته ها بر خلاف دیوها با زور وارد خانهای نمیشوند. صبر میکنند تا اهالی خانه صدایشان کنند. فرشتهها میان هر خانوادهای که باشند خوشبختشان میکنند و اگر خانوادهای صدایشان کنند به قیمت جانشان هم که باشد، خود را به خانهشان میرسانند. حالا که همهی مردم خواستشان را با صدای بلند فریاد میزنند و دیو رفته، از خود شیطان هم کاری برنمیآید، چه برسد به دیوچهای که همقد یک تار موی فرشته هم نباشد.
...دیو رفت، فرشته آمد...
درست از لحظهای که فرشته ام بال گشوده به سمت خانه، اضطراب گلویم را گرفته.
به خیابان آمدهام تا قدم قدم به محل فرودش برسم، تا اضطرابم را آرام کنم.
اما...
انگار همه همینقدر مضطربند. در خیابانها غلغله است. از همه جا آمدهاند. همه نگرانیم. فرشته نزدیک میشود و دیوچههایی که روی آسمان شهرم میچرخند بالهایشان را تهدید آمیز، به سمت ما تکان میدهند.
فرشتهی من آرام است، اطمینان دارد به خدای فرشتهها، حتی اگر با حساب و کتاب هیچکس جور در نیاید.
من گام میشمارم و حساب و کتاب میکنم. پانزده سال است، درست از وقتی دیو فرشته را از اینجا رانده، ریزه ریزه داریم جان میدهیم، ریزه ریزه داریم جان میگیریم. حالا همه با ما هستند. حتی انگشتان دست دیو از او فاصله گرفتهاند و به ما روی آوردهاند. حتی انگشتان او با ما هستند.
دیو رفته و کسی باید جای او را پر کند. اگر فرشته پرش نکند، چه کسی...؟ چه سرنوشتی....؟ روز از نو؟ اگر فرشته پا بر زمین ما نگذارد؟ اگر دیوچههایی که روی شهر میپرند موفق شوند....؟
چه شش ساعت ترسناکی را در خیابانها گذراندم و اگر این هم حسی شش میلیوننفری نبود، نمیدانم چطور طاقت میآوردم....
حالا هم که فرشته ام فرود آمده تا با چشمانم خودم زنده و سرپا نبینمش باور نمیکنم، چطور میتواند اینقدر مطمئن از آنهمه تهدید جان سالم به در برده باشد؟
حالا.....حالا واقعا پایش بر زمین است. حالا که روی زمینی است که میتوانم بر آن گام بزنم، من هم مثل او مطمئنم.
حالا ما میشویم کشتی و سکانمان را تقدیمش میکنیم تا از این طوفان بیرونمان بیاورد که ناخدایی که این آسمان را به سلامت طی کرده از هیچ طوفان زمینی ای شکست نمیخورد.
هر کسی که اینجا ایستاده دلش میخواهد میزبان این فرشتهی مهربان، این پدر صمیمی، باشد. هر کسی که اینجا ایستاده دلش برای این پدر ریز شده، آغوش گرمش را میطلبد. هر کسی که اینجاست و خیلی از کسانی که نیستند؛ و او چه مهربانانه کسانی که هستند را میبرد کنار کسانی که پای بسته در آرامگاههایشان نتوانستهاند به پیشوازش بیایند...
حالا همهی فرزندانش را یکجا در آغوش میفشرد و دلشان را گرم میکند.
چقدر صدها سال جای چنین پدر مقتدر و عادلی خالی بود میانمان. چقدر گرمی پشتمان کم شده بود، آنقدر که خیلیهایمان مزهی پشت گرمی را فراموش کرده بودیم.