کم کم که نه، تند و تند داریم به ایام «دهه ی فجر» نزدیک می شیم. یاد روزهای کودکی دوباره در من زنده شده. شور روزهای بهمن.... به سراغ آلبوم ها میرم، عکس های دلنشیینی از حضورم در کنار خانواده در راهپیمایی ها میبینم که هر کدوم به اندازه ی یک فیلم طولانی برام خاطره دارند. مرور این خاطرات، آلبومی از روزهای انقلاب، روزهایی که ندیدمشان ولی برام واقعی بودند و هستند، رو برام ورق می زنه. غرق شده ام در میان آلبوم ها....
مامان مامان گفتنش مرا از خیالاتم در می آورد و با چشم های گرد شده ای مواجه میشوم که انگار هیچ از این آلبوم سر در نمی آورد. آلبومی که دیجیتال نیست و چهره ها به نسل های متفاوتی تعلق دارند، از پیرزن و پیرمردهای سال ۵۷ گرفته تا کودکان امروز....
خودش را در این عکس ها کم رنگ تر از همه ی نسل ها میبیند، چشم های گردش بزرگ ترین راوی اند. فرزندم با این آلبوم غریبه است و عکسش در این آلبوم کم رنگ است.
او نیاز دارد که در این آلبوم پر رنگ باشد. این وظیفه ی من است....